پیروزی یافتن. به مقصود و آرزو رسیدن. نایل آمدن. کامیاب و مقضی المرام گشتن. غلبه یافتن. چیره شدن بر کسی: بر آن لشکر آنگه شود کامگار که بگشایداز بند اسفندیار. فردوسی. شوی بر تن خویش بر کامگار دلت شاد گردد چو خرم بهار. فردوسی. فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار. فردوسی. ببخشد گنه چون شود کامگار نباشد سرش تیز و نابردبار. فردوسی. رنج نادیده کامگار شدند هر یکی بر یکی به نیک اختر. فرخی. چو بر دشمنان شاه شد کامگار شد از فرخی کار اوچون نگار. نظامی (از آنندراج). فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت گرچه بدین مرتبه، غیر تو شد کامگار. خاقانی. و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود
پیروزی یافتن. به مقصود و آرزو رسیدن. نایل آمدن. کامیاب و مقضی المرام گشتن. غلبه یافتن. چیره شدن بر کسی: بر آن لشکر آنگه شود کامگار که بگشایداز بند اسفندیار. فردوسی. شوی بر تن خویش بر کامگار دلت شاد گردد چو خرم بهار. فردوسی. فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار. فردوسی. ببخشد گنه چون شود کامگار نباشد سرش تیز و نابردبار. فردوسی. رنج نادیده کامگار شدند هر یکی بر یکی به نیک اختر. فرخی. چو بر دشمنان شاه شد کامگار شد از فرخی کار اوچون نگار. نظامی (از آنندراج). فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت گرچه بدین مرتبه، غیر تو شد کامگار. خاقانی. و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود
باور شدن کسی چیزی را، پذیرفتن. قبول کردن. قبول خاطرکسی قرارگرفتن: کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت. فردوسی. دگر ره دید آن مه را پدیدار نمیشد باورش کان هست دلدار. نظامی. هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم. سعدی (طیبات). گرچه باور نمی شود ما را فرض کردم که آنچنان بودست. ابن یمین
باور شدن کسی چیزی را، پذیرفتن. قبول کردن. قبول خاطرکسی قرارگرفتن: کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت. فردوسی. دگر ره دید آن مه را پدیدار نمیشد باورش کان هست دلدار. نظامی. هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم. سعدی (طیبات). گرچه باور نمی شود ما را فرض کردم که آنچنان بودست. ابن یمین
هموار و مسطح و هم طراز شدن جائی. مثل کف هامون شدن. (یادداشت مؤلف) ، پست گردیدن. گود شدن. مغاک گشتن. غموض، خراب گردیدن. ویران شدن. با خاک یکسان شدن. با زمین هموار گشتن. همه چیز آن دزدیده یا غارت گشتن یا سوختن. اجداد. (یادداشت مؤلف)
هموار و مسطح و هم طراز شدن جائی. مثل کف هامون شدن. (یادداشت مؤلف) ، پست گردیدن. گود شدن. مغاک گشتن. غموض، خراب گردیدن. ویران شدن. با خاک یکسان شدن. با زمین هموار گشتن. همه چیز آن دزدیده یا غارت گشتن یا سوختن. اجداد. (یادداشت مؤلف)
ناسورگشتن. در تداول، به دو لخت شدن جراحت یا قرحه به علت سوده شدن به جامه یا جز آن. به واسطۀ سوده شدن به خون افتادن جراحت و قرحه. (یادداشت مؤلف) ، چرکین شدن ریش. رجوع به ناسور شود: و اندر این مدت جزوی دیگر که درست باشد از شش سوخته شود و ریش فراخترگردد و باشد که ناسور گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ناسورگشتن. در تداول، به دو لخت شدن جراحت یا قرحه به علت سوده شدن به جامه یا جز آن. به واسطۀ سوده شدن به خون افتادن جراحت و قرحه. (یادداشت مؤلف) ، چرکین شدن ریش. رجوع به ناسور شود: و اندر این مدت جزوی دیگر که درست باشد از شش سوخته شود و ریش فراخترگردد و باشد که ناسور گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
کارگر آمدن. اثر کردن. رجوع به اثر کردن شود. تأثیر کردن. مؤثر گردیدن. رجوع به کارگر آمدن شود: اکاحه، کارگر شدن شمشیر. (منتهی الارب) : کنون کارگر شد که بیکار گشت پدر پیش چشم پسر خوار گشت. فردوسی. چو ژوبین به رستم نشد کارگر بینداخت رستم کمندش ز بر. فردوسی. تیر از زرّو سیم باید ساخت تا شود کارگر بر این کنده. سوزنی. نهیب توهّم تنش را گداخت نشد کارگر هر علاجی که ساخت. نظامی. از هرکرانه تیر دعا میکنم رها شاید کزان میانه یکی کارگر شود. حافظ
کارگر آمدن. اثر کردن. رجوع به اثر کردن شود. تأثیر کردن. مؤثر گردیدن. رجوع به کارگر آمدن شود: اِکاحه، کارگر شدن شمشیر. (منتهی الارب) : کنون کارگر شد که بیکار گشت پدر پیش چشم پسر خوار گشت. فردوسی. چو ژوبین به رستم نشد کارگر بینداخت رستم کمندش ز بر. فردوسی. تیر از زرّو سیم باید ساخت تا شود کارگر بر این کنده. سوزنی. نهیب توهّم تنش را گداخت نشد کارگر هر علاجی که ساخت. نظامی. از هرکرانه تیر دعا میکنم رها شاید کزان میانه یکی کارگر شود. حافظ
حرف نزدن. (ناظم الاطباء). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اخراد. (اقرب الموارد). ارمام. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). اسکاته. (اقرب الموارد). اضباب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). اسماط. (منتهی الارب). اقراد. (اقرب الموارد). امساک. اسطار. (منتهی الارب). انصاف. (تاج المصادر بیهقی). تسمیط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تصمیت. (اقرب الموارد). ضب ّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). سکت. سکوت. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). نصت. (منتهی الارب) : خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی یافتم. (تاریخ بیهقی). هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد یاد تو ز خاطرم فراموش نشد. خاقانی. گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم. خاقانی. افسوس که اهل خرد و هوش شدند وز خاطر یکدگر فراموش شدند آنانکه بصد زبان سخن میگفتند آیا چه شنیده اند که خاموش شدند. مقیمی. ، خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت در آمدن. از تندی فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کظم. کظوم. (اقرب الموارد) ، خاموش شدن از بیم. از روی ترس دم فروبستن. اسباط، خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. انطفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خاموش شدن چراغ. فرومردن چراغ. خفتن چراغ. - خاموش شدن چراغ عمر، مردن. جان سپردن. وفات کردن. - خاموش شدن از اندوه، از اندوه بیرون آمدن
حرف نزدن. (ناظم الاطباء). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اِخراد. (اقرب الموارد). اِرمام. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). اِسکاته. (اقرب الموارد). اِضباب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). اِسماط. (منتهی الارب). اِقراد. (اقرب الموارد). اِمساک. اِسطار. (منتهی الارب). اِنصاف. (تاج المصادر بیهقی). تَسمیط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تَصمیت. (اقرب الموارد). ضَب ّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). سَکت. سُکوت. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). نَصت. (منتهی الارب) : خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی یافتم. (تاریخ بیهقی). هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد یاد تو ز خاطرم فراموش نشد. خاقانی. گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم. خاقانی. افسوس که اهل خرد و هوش شدند وز خاطر یکدگر فراموش شدند آنانکه بصد زبان سخن میگفتند آیا چه شنیده اند که خاموش شدند. مقیمی. ، خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت در آمدن. از تندی فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کَظم. کُظوم. (اقرب الموارد) ، خاموش شدن از بیم. از روی ترس دم فروبستن. اِسباط، خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. اِنطَفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خاموش شدن چراغ. فرومردن چراغ. خفتن چراغ. - خاموش شدن چراغ عمر، مردن. جان سپردن. وفات کردن. - خاموش شدن از اندوه، از اندوه بیرون آمدن
نابینا شدن. اعمی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). از بینایی محروم شدن. حس بینایی را از دست دادن: ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوییها شود در نهان نزاید بهنگام در دشت، گور شود بچۀ باز را دیده کور. فردوسی. چون، چون و چرا خواستم و آیت محکم در عجز بپیچیدند، این کور شدآن کر. ناصرخسرو. و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). گفتم به چشم کز عقب نیکوان مرو نشنید و رفت و عاقبت از گریه کور شد. مهدی اصفهانی. - امثال: تا کور شودهر آنکه نتواند دید: من خاک کف پای تو در دیده کشم تا کور شود هر آنکه نتوانددید. ؟ (از امثال و حکم). روشن بادا چشم تو ای بینایی تا کور شود هر آنکه نتواند دید. ؟ (از امثال و حکم.). کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد. و رجوع به کور شود. ، تمیز نیک و بد ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر سر بازار تیز کور شودمشتری. ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در تداول، محکوم شدن: کور می شوم و فلان کار را می کنم، یعنی با کمال تعبد و تذلل آن کار را می کنم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در بیت ذیل بمعنی محو شدن و ناخوانا شدن آمده است: کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنی رو نداد. مولوی. - کور شدن دشت دکانداری یا جز آن، در تداول عامه، نسیه دادن در اول معاملۀ روز یا شب یا ماه یا سال که به شگون بد دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور کردن شود
نابینا شدن. اعمی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). از بینایی محروم شدن. حس بینایی را از دست دادن: ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوییها شود در نهان نزاید بهنگام در دشت، گور شود بچۀ باز را دیده کور. فردوسی. چون، چون و چرا خواستم و آیت محکم در عجز بپیچیدند، این کور شدآن کر. ناصرخسرو. و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). گفتم به چشم کز عقب نیکوان مرو نشنید و رفت و عاقبت از گریه کور شد. مهدی اصفهانی. - امثال: تا کور شودهر آنکه نتواند دید: من خاک کف پای تو در دیده کشم تا کور شود هر آنکه نتوانددید. ؟ (از امثال و حکم). روشن بادا چشم تو ای بینایی تا کور شود هر آنکه نتواند دید. ؟ (از امثال و حکم.). کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد. و رجوع به کور شود. ، تمیز نیک و بد ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر سر بازار تیز کور شودمشتری. ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در تداول، محکوم شدن: کور می شوم و فلان کار را می کنم، یعنی با کمال تعبد و تذلل آن کار را می کنم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در بیت ذیل بمعنی محو شدن و ناخوانا شدن آمده است: کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنی رو نداد. مولوی. - کور شدن دشت دکانداری یا جز آن، در تداول عامه، نسیه دادن در اول معاملۀ روز یا شب یا ماه یا سال که به شگون بد دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور کردن شود
ناویدن چو مست هر طرفی می فتی و می ناوی - چو شب گذشت کنون نوبت دعاست مخسپ (مولانا) مست گردیدن بسبب نوشیدن خمر، دردسرو کسالت یافتن بسبب زایل شدن نشاه خمر
ناویدن چو مست هر طرفی می فتی و می ناوی - چو شب گذشت کنون نوبت دعاست مخسپ (مولانا) مست گردیدن بسبب نوشیدن خمر، دردسرو کسالت یافتن بسبب زایل شدن نشاه خمر
اثر کردن، موثر گردیدن، موثر افتادن: (چون شب در آمد (فیلگوشان) خویشتن را در میان دو گوش گرفتن، د و تیر بر گوشهای ایشان کار گر نبود) (اسکندر نامه نسخه نفیسی)
اثر کردن، موثر گردیدن، موثر افتادن: (چون شب در آمد (فیلگوشان) خویشتن را در میان دو گوش گرفتن، د و تیر بر گوشهای ایشان کار گر نبود) (اسکندر نامه نسخه نفیسی)